فلسفه های لاجوردی





"راهبه به ما گفته بود که در زندگی دو راه پیش رو دارید: راه فطرت» و راه رحمت». شما باید راهتون رو انتخاب کنید. رحمت» سعی نمی کنه خودش رو راضی نگهداره. می پذیره، اگه تحقیر بشه، فراموش بشه. توهین و آسیب ها رو می پذیره. فطرت» فقط می خواد خودش رو راضی نگهداره. دیگران رو هم مجبور می کنه که راضی باشن. دوست داره بر دیگران فرمانروایی کنه. اون دلایلی برای خوشحال نبودن پیدا می کنه. وقتی هم که تمام دنیای اطرافش داره می درخشه و حتی وقتی عشق در تمام ذرات دنیا داره لبخند می زنه راهبه به ما یاد داد که هیچ کس نبوده که قدم در راه رحمت» گذاشته باشه و به فرجام بدی رسیده باشه"


از دیالوگ های فیلم درخت زندگی»، ترنس مالیک، ۲۰۱۱.

 فیلم را شش هفت سال پیش دیدم، اما هنوز تصاویر قدرتمندش در خاطرم باقی مانده است؛ چرخش دوربین در امتداد تنه ی درخت و رقص نور لا به لای برگ ها، و داستان آفرینش زمین.

پ.ن:
ترنس مالیک فلسفه خوانده است و در حوزه ی فیلمسازی گزیده کار است. از فیلم های معروفش "خط باریک سرخ" (۱۹۹۸) می باشد. او بی شک از متفاوت ترین فیلمسازان عصر ماست.




"راهبه به ما گفته بود که در زندگی دو راه پیش رو دارید: راه فطرت» و راه رحمت». شما باید راهتون رو انتخاب کنید. رحمت» سعی نمی کنه خودش رو راضی نگهداره. می پذیره، اگه تحقیر بشه، فراموش بشه. توهین و آسیب ها رو می پذیره. فطرت» فقط می خواد خودش رو راضی نگهداره. دیگران رو هم مجبور می کنه که راضی باشن. دوست داره بر دیگران فرمانروایی کنه. اون دلایلی برای خوشحال نبودن پیدا می کنه. وقتی هم که تمام دنیای اطرافش داره می درخشه و حتی وقتی عشق در تمام ذرات دنیا داره لبخند می زنه راهبه به ما یاد داد که هیچ کس نبوده که قدم در راه رحمت» گذاشته باشه و به فرجام بدی رسیده باشه"


از دیالوگ های فیلم درخت زندگی»، ترنس مالیک، ۲۰۱۱.

 فیلم را شش هفت سال پیش دیده ام، اما هنوز تصاویر قدرتمندش در خاطرم باقی مانده است؛ چرخش دوربین در امتداد تنه ی درخت و رقص نور لا به لای برگ ها، و داستان آفرینش زمین.

پ.ن:
ترنس مالیک فلسفه خوانده است و در حوزه ی فیلمسازی گزیده کار است. از فیلم های معروفش "خط باریک سرخ" (۱۹۹۸) می باشد. او بی شک از متفاوت ترین فیلمسازان عصر ماست.



 این روزها خبر مرگ کسانی که می شناختم، کم نبوده است. چند وقت پیش هم خبر مرگ آقای پاکروان، از همکاران چند سال پیشمان در مدرسه را شنیدم که ما به اختصار به او "پاکی" می گفتیم.

دور و بر سال ۸۸ همکار بودیم.

 پاکی معمولا ته سرویس می نشست که آن موقع یک مینی بوس بنز قدیمی بود. طرفدار دو آتشه ی استقلال بود و به محض این که هیکل درشتش را روی صندلی میزان می کرد، به سبک استادیومی ها، انگار که بوقی دستش باشد فریاد می زد:"دوودووروودوودوود اِس اِس!"

 بعد عینک ته استکانی را روی صورت گوشتالودش جا به جا می کرد و دستانش را پیش می آورد و شروع می کرد به دست زدن و شعار دادن.

آن ته، من و فرهاد و چند نفری نزدیک هم می نشستیم به گپ زدن. گاهی هم مثل آدم های مست، حرف هایی از زندگی خصوصی اش می زد که نباید. در این موقع ها، در حالی که دور و بر لب هاش پر از کف شده بود،با صدای بلندی می خندید. خنده اش نامنظم و آزار دهنده بود. یک بار در خلوت آبدارخانه به اش گفتم لطفا از این حرف ها نزن!. روابط خصوصی تو ربطی به بقیه ندارد؛ دستت می اندازند و . بعد از آن بیشتر رعایت می کرد!

 می گفت به خانمش اجازه نمی دهد بدون چادر از خانه بیرون برود، اما یک بار اتفاقی و از دور جلوی فروشگاه اداره دیدمشان که خانمش مانتویی بود. آمده بودند فرش قسطی بخرند که پیش تر درباره اش در سرویس حرف زده بود.

 خیلی از اوضاع مملکت شاکی بود و انتقاد می کرد. با آن ریش پرپشت و نامنظم قهوه ای، قیافه اش برایم یادآور مایکل مور، مستندساز معروف بود!

به جای این که دو تا سه کورس تاکسی سوار شود تا از مدرسه ی صبح به مدرسه ی عصر برود، هر روز کلی پول می داد و با سرویس ثابتی این مسیر را طی می کرد. ناهار نمی آورد و می رفت یک ساندویچی و دو تا ساندویچ پرملات با نان اضافه سفارش می داد و به کمک نوشابه می فرستاد پایین!

 وقتی در یکی از همان روزها معلم ها در دفتر دبیران تحصن کردند، با ترس و لرز، نخستین کسی بود که پا شد و رفت کلاس. تحصن البته برگزار شد، اما پس از آن پاکی برای من و خیلی از همکارها تمام شد.

 این بود که وقتی ازم خواست برای وامی ضامنش شوم، نشدم. فرهاد هم نشد. خیلی از دستمان ناراحت شد.

با این حال رابطه اش را باهام قطع نکرد و هر از گاهی تماس می گرفت و از احوالاتش می گفت.

مثلا آخرین بار گفت که با زنش به مشکل خورده است و دنبال خانه ای می گردد

به خاطر غیبت های زیادش معروف شده بود. این جا و آن جا حرفش را می زدند که به بهانه ی مریضی زنش مرخصی می گرفته است و بعدا معلوم می شده که دروغ گفته است.

مدیرها از ابلاغ گرفتن برایش طفره می رفتند.


زمان گذشت.

دورادور از احوالاتش خبردار می شدم، این که قسط های وام هایش را پرداخت نکرده بود و دو سه تا از همکارها را توی دردسر انداخته بود.

 این که از زنش جدا شده بود و در جایی در حاشیه ی شهر به تنهایی زندگی می کرد

توی آبدارخانه بودم که خبر مرگش را شنیدم؛ گفتند سکته کرده است. دو تا از همکارها ناراحت بودند که قسط های نداده اش حالا گردنشان افتاده بود.

 در خیالم او را تصور کردم که دور لب هاش کف ریخته است و دارد می خندد، اما از پشت عینک ته استکانی اش، چشم هاش خیس اند.



 با محمد که از شهرستان آمده است، رفتیم ملاقات دایی محمد کریم اش که در بیمارستان بستری ست. سرطان خون دارد و باید عمل شود، اما پلاکت خونش پایین است و ثبات هم نشان نمی دهد. دکترها گفته اند باید پلاکت خونش بالا برود و حداقل تا مدتی پایین نیاید تا بتوانند عملش کنند.

 دایی روحیه ی خوبی داشت. نشسته بود و یک بند حرف می زد. جای چند زخم روی گیجگاهش دیده می شد، روی ردّی که موهایش را باریک تراشیده بودند. پسر کوچکش پیشش بود.  در اتاقی شش تخته بستری بود. بوی دارو با بوی خواب آمیخته بود. صورت های رنگ پریده و خواب آلود، حس گرما و خفگی به ام می داد. یکی شان جوانی نحیف بود با موهای ریخته که شمایلش با آن عینک فی و پاهای بی موی سفید که از ران به پایین پیدا بود، مرا یاد کودکی چندساله در بیمارستان طالقانی کرمانشاه انداخت وقتی که یک بار با زن عموشهربانو رفتیم شیمی درمانی. آن موقع با خودم گفتم اصلا این تن کوچک و این بازوهای لاغر، توان تحمل این دم و دستگاه ها را دارد؟.

  دایی گفت برویم بیرون و من در دلم چه قدر خوشحال شدم از این پیشنهادش! 

 رفتیم و در فضای سبز دلنشینی روی لبه ی جدول ها نشستیم.- نیمکت ها پر بود.

 باد خنکی می آمد و برگ های درخت های توت و سپیدار را تکان می داد. یک دسته ی در هم پیچیده ی یاس هم آن نزدیکی ها بود و روی چمن ها گل و گیاه های جورواجور، مثل دو سه تا بوته خرمای تازه عمل آمده.

 وقتی دایی با ذوق از زمین های کشاورزی روستایشان گفت، فهمیدم که این فضا را دوست دارد.

 مخارج بیمارستان سنگین است و دایی حسابی زیر بار قرض رفته است؛ شنیدم که زنش می رود سرِ زمین های کشاورزی مردم کار می کند.

.

 شب، پدر تماس گرفت که زن عمو ثریا را دکترها جواب کرده اند. در واقع زن پسرعموی پدرم است که ما به اش زن عمو می گوییم؛ چند روز پیش سکته ی مغزی کرده بود و این چند روزه به هوش نیامده بود. حالا دکترها گفته اند دچار مرگ مغزی شده است؛ یا باید اعضای بدنش اهدا شود، یا دستگاه ها را از بدنش جدا کنند.

 خدایش بیامرزد؛ خیلی مهربان بود و وقتی با عمومامه و زن عموشهربانو می رفتیم خانه شان، بسیار با محبت برخورد می کرد.

.

 نمی دانم چرا این خبر های تلخ تمامی ندارد، آن هم وقتی پیمان پس از یک سال که به خاطر مرگ زن عمو فرخ عروسی اش را عقب انداخت، کارت عروسی اش را پخش کرده است.


پ.ن:

 عنوان از دیالوگ های فیلم "زندانیان"، دنیس ویل نیو،۲۰۱۳.



 دوست قدیمی ام داوود تماس گرفت و گفت که به همراه جمعی از معلم ها قرار است در یکی از منطقه های محروم حوالی رباط کریم کلاس تابستانی برگزار کنند. کلاس ها که در ماه های تیر و مرداد و ۸ جلسه برگزار خواهد شد،  شامل ریاضی، زبان و عربی و در کنار آن ها فوق برنامه های تئاتر و نقاشی و نمایش فیلم خواهد بود. موسسه ی خیریه ای هم در این مدت، ناهار بچه ها را تقبل کرده است.

 این طور که داوود می گفت، وضعیت بچه ها اسف بار است؛ معضلات خانوادگی و در کنارشان فقر شدید، در بینشان رایج است. می گفت در واقع ما دور هم جمع می شویم تا شاید حال این بچه ها را کمی خوب کنیم!.

 او که هماهنگ کننده ی برنامه هاست و البته معلم تئاترشان، پیشنهاد کلاس نقاشی را به من داد.؛  چه قدر پیشنهادش خوشحال کننده بود! جدا از این که کار کردن با چنین بچه هایی را دوست دارم، تدریس نقاشی برایم خیلی لذتبخش است. تجربه ی تدریس آن را در سال های نخست تدریسم داشته ام.

 مشتاقم هرچه زودتر کارم را شروع کنم.


بشنوید:

قطعه ی بی کلام "

sweet dreams" از روی بیوکَنِن، یکی از بهترین گیتاریست های بلوز - راک. وقت شنیدن این قطعه، انگار دارم در جاده ای خلوت و بیابانی، آرام رانندگی می کنم حیف که بیوکنن، در سال ۱۹۸۸ کمی پس از آن که به جرم بدمستی در ملاء عام توسط پلیس دستگیر شده بود، خودش را با پیراهنش در سلول حلق آویز کرد.



∆ داخلی - بلوک E- شب


جان کافی آرام در سلولش نشسته، یک شب تاب به تنهایی دور انگشتش می چرخد. پل و افرادش می آیند.ه ای پرواز می کند و از پنجره ی کوچک سلول کافی خارج می شود.

                          کافی:         سلام رئیس.

                          پل:             سلام جان.

بروتال قفل درِ سلول را باز می کند. پل داخل می شود.

                         پل:           فکر کنم بدونی برای چی اومدیم. دو روز دیگه است. برای شام اون شب چیز خاصی میل داری؟ هرچی بخوای می تونیم برات فراهم کنیم.

کافی به دقت سبک سنگین می کند.

                         کافی:        گوشت کوفته خوبه. پوره ی تاتر با  سس گوشت. اگر هم بود، اُکرا. من بد غذا نیستم.

                          پل:          واعظ رو چی؟ یکی که باهاش دعا بخونی؟

                          کافی:      واعظ نمی خوام. اگه دلت خواست تو می تونی دعا بخونی. فکر کنم بتونم  پیش تو زانو بزنم.

                          پل:          من؟

کافی به او نگاه می کند. خواهش می کنم.

                          پل:          فکر کنم بشه.

پل می نشیند و خودش را مجبور می کند که سوال را بپرسد.

                          پل:         جان، باید یک سوال خیلی مهم ازت بپرسم.

                         کافی:      می دونم چی می خوای بگی، مجبور نیستی بگی.

                          پل:         هستم.مجبورم بپرسم.جان، بگو که از من می خوای چه کار کنم.می خوای که از اینجا خارجت کنم؟ بذارم فرار کنی؟ می دونی تا کجا می تونی بری؟

                         کافی:       چرا باید چنین کار ابلهانه ای بکنی؟

پل تامل می کند. دست و پا می زند تا کلمات مناسبی برای بیان مطلبش پیدا کند.

                   پل:         روز قیامت، وقتی که جلوی خدا بایستم و اون از من بپرسه که چرا یکی از معجزات راستینش رو کشتم،چه جوابی دارم؟ بگم چون شغلم ایجاب  می کرد؟ شغلم؟

                       کافی:         به خداوند، به پدر آسمانی بگو که محبت کردی.(دستش را می گیرد) می دونم که ناراحت و نگرانی، می تونم این رو حس کنم، ولی باید این حس  رو از خودت دور کنی، چون من می خوام این ماجرا تموم بشه و به انجام برسه. واقعاً.

 کافی مکث می کند. حالا او دنبال کلمات مناسب می گردد، سعی می کند پل را قانع کند.

             کافی:         من خسته شده ام، رئیس. از تنها رفتن تو جاده ها، تنها، مثل گنجشک های زیر باران خسته شده ام. از این که هیچ وقت کسی رو نداشتم که مونسم باشه، یا  ازم بپرسه کجا می ری یا از کجا می آی خسته شده ام.بیش تر، از دست مردمی که با هم دیگه بدند، خسته شده ام. از همه ی درد و رنج های جهان که هر روز دارم می بینم و می شنوم، خسته شده ام خیلی از این چیزها هست. این چیزها مثل شیشه خرده توی سَرمه، می تونی بفهمی؟

حالا دیگر پل پلک می زند که بتواند از میان اشک هایش ببیند. به آرامی می گوید:

          پل:              آره، جان. فکر کنم می فهمم.

       بروتال:        باید یه جوری یک کاری برات بکنیم جان. باید یه چیزی باشه که بخوای.

کافی طولانی و جدی راجع به این مسئله فکر می کند، و بالاخره سرش را بلند می کند.

         کافی:           من هیچ وقت یه نمایش شاد ندیدم.

کات به:

 چهره ی کافی

چشم ها و دهانش از تعجب باز مانده. نور پروژکتور نمایش فیلم روی پوستش منعکس می شود.


از فیلمنامه ی"دالان سبز"، فرانک دارابونت، ترجمه ی سیمون سیمونیان،نشر ساقی، چاپ اول: ۱۳۸۰، صص ۱۲۱ تا ۱۲۳.


٭ شخصیت ها در این جا:

پل: تام هنکس

جان کافی: مایکل کلرک دونکن

بروتال: دیوید مورس     

٭ فیلم به نویسندگی و کارگردانی فرانک دارابونت، براساس داستانی با همین نام از استیون کینگِ بزرگ،  محصول ۱۹۹۹ است.          


 امشب عروسی پیمان، پسر بزرگ داداش ایرج است.

به اش گفتم باورم نمی شود دارد عروسی می کند. گفتم تولدش خیلی خوب یادم هست که در بهمن ماه بود.

 خه نه بندان (حنابندان) را خانواده ی عروس که از اقوام نزدیک اند، دو شب پیش در شهرستان گرفته بودند؛ البته که آن جا حال و هوای خودش را دارد.

 دیروز عصر چند ساعت با یوسف و عادل مشغول تزئین بودیم. بعد از شام منزل داداش هوشنگ بزن و برقص راه افتاد که چیزی نزدیک به ۳ ساعت یکبند ادامه داشت!

 صدای باندها هیراد را اذیت می کرد، می گفت خاموششان کن! دو تکه دستمال کاغذی چپاندم توی گوش هاش.

  به جز پدرم که پاهایش درد می کند، همه رقصیدند و دسته ی چوپی، دور تا دور سالن پذیرایی را پوشش داده بود. جوان ترها به خصوص خستگی ناپذیر رقصیدند که بیشترش کُردی بود. واقعا شور و حالی داده بودند به مجلس. همه شان خیس عرق شده بودند. مدت ها بود که چنین شوری ندیده بودم! پسرها یک دسته آن وسط درست کرده بودند که هر از گاهی یکی از بچه ها را هُل می دادند وسط دسته و او هم مثل تیری که از چله رها شده باشد، خودش را با دستمال ها پیچ و تاب می داد.

چوپی گرفتن در کنار خواهرها و برادرها حس خوبی داشت. 

 حسّ جوانی می کردم.




 دوشنبه ی پیش رفتم به مدرسه ای که در آن برای بچه های محروم کلاس های تابستانی رایگان برگزار کرده اند.

 مدرسه که نوساز است و یک خیّر آن را ساخته است،  در ابتدای روستایی به نام کیکاوَر قرار دارد که محلی ها به آن کیکاوور می گویند. 

دم ظهر از جاده ی رباط کریم - شهریار به آن رسیدم. داشتند جاده ی باریک روستا را تعمیر می کردند و مجبور شدم چند جا از خاکی بگذرم. دم باد می آمد.

 دیدن دوباره ی داوود، پس از چندسال، خوشایند بود.

 داوود مرا با همکار دیگری آشنا کرد به نام آقای بوستانی که تحصیل کرده ی تئاتر بود. پیش از شروع کلاس، حرف"به وقت تنهایی" پیش آمد و صحبت کردن با آقای بوستانی درباره ی آن مفید بود.

 بچه های کلاس نقاشی هفت نفر بودند از پایه های هفتم و هشتم.

 در جلسه ی نخست، درباره ی ابزارهای نقاشی باهاشان صحبت کردم. پرسیدم:"به نظر شما برای نقاشی کردن به چه چیزهایی نیاز داریم؟"

یکی شان پاسخ داد"عشق، کاغذ و مداد رنگی!"

خواستم که هرکدام یک نقاشی بکشند. بعد روی نقاشی هایشان صحبت کردم. چند تمرین به اشان دادم و انجام دادند و در پایان تمرین هایی برای جلسه ی بعدشان مشخص کردم.

جا به جا از نقاشی های قدیم تا جدید برایشان حرف زدم و از سینما و از پیکره سازی. سعی کردم ذره ذره در نگاهشان به نقاشی تغییر ایجاد کنم. 

 بچه ها پر از سئوال بودند.



  عروسی پیمان هم به خوشی تمام شد.

وقتی با ساقدوش هاش وارد سالن شد و یکی یکی با مهمان ها دست داد یا روبوسی کرد، بغضم گرفت. انگار تصویرهایی از گذشته تا حال پیش چشمم به سرعت مرور شد.

 شب خوبی بود؛ پیمان پرانرژی و شاداب بود و بچه ها از عادل و یوسف و رحمان و رامین و بقیه، سنگ تمام گذاشتند و لحظه های قشنگی شکل گرفت. خانواده ی داداش ایرج و داداش هوشنگ -که پسرعمو و دامادمان است- از قدیم یک خانه بودند و بچه هایشان با هم بزرگ شدند. از روزی که هر خانواده در یک اتاق زندگی می کردند تا روزی که صاحب خانه شدند.؛ و من همه ی آن روزها در خاطرم هست. همه ی آن خانه های اجاره ای و اثاث کشی ها. پشت وانت سوار می شدیم، از این خانه به آن خانه. شب ها دور هم جمع می شدیم. می خندیدیم. تولدهاشان؛ ختنه شدن ها، مدرسه و باشگاه رفتن هاشان.؛ مثلا آن روزها که رحمان و یوسف از مدرسه که می آمدند، سر راهشان تا خانه، مادرم لیوانی آب خنک به اشان می داد یا آش یا هرچیزی که در خانه امان پیدا می شد. 

 این طوری ست که این برادرزاده ها و خواهرزاده ها مهرشان در دلم جا گرفته است. و این طوری ست که حالا آن ها هم همان حس را به هیراد دارند و خیلی دوستش می دارند و البته هیراد هم آن ها را خیلی دوست دارد.

 این طوری بود که وقتی پیمان به میز ما رسید چشم هام خیس بود و نتوانستم خودم را کنترل کنم.

 

امیدوارم خوشی همه ی این بچه ها را ببینم.



سنگ از سنگ 

جرقه از جرقه 

آتش از آتش 

فراز می‌آید 

انسان 

از فروافتادن پیاپی.

 


"محمدعلی سپانلو"


این تابستان با بچه های تجربی و انسانی کلاس کنکور دارم. اتفاقی که برای نخستین بار در این مدرسه می افتد. تعدادشان زیاد نیست و تجربی ها بیشترند. تقریبا نصفشان سر کار می روند و به همین خاطر کلاس از هفت صبح شروع می شود که گاهی با غر غر خانم سرایدار رو به رو می شویم.

 هفت صبح که می رسم، باد خنکی می آید و خبری از گرما نیست. بچه هایی که زودتر آمده اند می دانند که باید پنجره های سالن را باز کنند!

 پنجره های کلاس که باز می شوند، باد کلاس را برمی دارد. بوی علف تو می آید و در سکوت بقیه ی کلاس ها، درس شروع می شود.

 یکی از بچه های انسانی خیلی سئوال می کند، شکل سئوال هاش جور خاصی ست، انگار که در فضای کلاس نباشد یا از بحث چیز زیادی نفهمیده باشد. حوصله می کنم و این حوصله کردنم باعث شده تا از حساسیت بچه ها و بعضا نگاه ها و خنده های بی صدای تمسخرآمیزشان نسبت به اش کم شود.

 همین دانش آموز اما به سینما و موسیقی علاقمند است و هر بار باید پرسش هاش در این باره را کوتاه پاسخ دهم یا ارجاعش دهم به بیرون.


پ.ن:

بشنوید:

موسیقی بی کلام "

Empty Rooms"، از گری مور.



 

  دوباره من و این باد صبحگاهی دم مدرسه!

 رفتم توی کشتزار؛ یونجه کاشته اند. بگی نگی هوای سردی ست.

 چه خوب که موسیقی هست!

 صبح زود، هیراد را که می خواستم ببرم خانه ی مادرم، بیدار بود. پرسید:"چرا آدم های ماقبل تاریخ از تاریکی می ترسیدن؟"

 گفتم:"چون دنیاشون خیلی محدود بود."

 بعد در تمام راه تا مدرسه به این فکر می کردم که بشر آیا واقعا به جایی رسیده است یا این که همه ی این ها یک بازی بیش نیست؟

 خیلی چیزها که از قدیم بوده، حالا هم که هست؛ فقط ظاهرش تغییر کرده؛ شاید پر زرق و برق تر!

 بله، مثلا در بحث بهداشت، قدیم کجا و الان کجا؟. اما آیا همه ی این پیشرفت ها توانسته است بشر را به آرامش برساند؟

مثلا به گذشته که می نگریم، جنگ های خونین قرون وسطی یا جنگ های صلیبی را داریم و اکنون ظهور داعش را در همین چندسال اخیر. شیوه ها یکی ست، فقط اکنونِ ما بسیار وابسته ست به قدرت رسانه ها. به سیخ کشیدن آدم ها در قدیم یا جریان ذوالاکتاف یا جوی خون راه انداختن ها و به کنیزی بردن دختران و ن، در گذشته، دوباره و به شکلی حتی شاید بدتر دوباره رخ می دهد.
 این به اصطلاح کشورهای متمدن غرب و شرق هم از دور نظاره می کنند و آب از آب تکان نمی خورد!
 جنایات صرب ها علیه مردم بوسنی، در دهه ی نود و در همین اروپای متمدن رخ داد. یادم می آید که وقتی بخشی از این جنایت ها را خواندم که چه بر سر ن می آوردند پیش چشم کودکان و عزیزانشان، باورکردنی نبود برایم.؛ شاید حتی بدتر از داعش!
 آن موقع کجا بودند همین رؤسای ممالک پیشرفته؟!
 و الان کجا هستند در بسیاری از وقایع تلخ هر روزه؟
 پس واقعا این ژست های شیک پیش چشم دوربین ها و خبرنگاران، تکرار تاریخ تلخی ست که انگار تمامی ندارد.
 خرده تلاش هایی هم که عمدتا توسط هنرمندان مدرنیست و پسامدرنیسم انجام شد، مسکنی بیش نبوده و نیست.
 
 


 

 

 یک مرد افغان هست که هر یکشنبه می آید و آپارتمانمان را نظافت می کند. بیش از یک ماه بود که خبری ازش نبود تا هفته ی پیش که آمد.

 در مدتی که نبود از همسایه ی طبقه ی اول احوالش را گرفتم که گفت بچه اش بیمارستان است و او باید مراقبش باشد. به گمانم منظورش همان دخترکی ست که باهاش می آید، با موهای بلند و چشمانی قشنگ و نگاهی معصوم.

  موتورش را دم در پارک می کند. دخترک معمولا دم در کنار موتور می نشیند. این اواخر خانمش را هم همراه خودش می آورد و با هم نظافت می کنند، آپارتمان ما و چندتا از همسایه ها را. کارشان تمیز است.

 الان از پنجره پایین را نگاه کردم.؛ دختربچه اش با موهایی تراشیده دم در ساختمان رو به رویی ایستاده بود که پدرش تازه نظافت آن را تمام کرده بود و داشت در ورودی و در پارکینگش را می بست. همزمان مادرش که به نظر می رسید نظافت ساختمان دیگری را تمام کرده است از در آن خارج شد.

 دخترک کیف صورتی کوچکی روی دوشش انداخته بود و جامه ای شیری رنگ پوشیده بود که با آن موهای تراشیده، مرا یاد بیمارستان انداخت.

 پدرش در ساختمان را که بست و رفت سمت در پارکینگ، دخترک صدا زد:"بابا.!"

 یک آن سرش را رو به بالا گرفت.چشمانش را دیدم؛ مثل آدم هایی که بینایی شان مشکلی داشته باشد، هرکدام به سمتی نگاه می کردند. 

 




 ای کاش آب بودم

نهالی نازک به درختی گَشن رساندن را

یا نشای سست کاجی را سرسبزی جاودانه بخشیدن

یا به سیراب کردن لب تشنه یی

رضایت خاطری احساس کردن


"احمد شاملو"


 با همه ی رنج هایی که در معلمی می کشم اما خوشحالم که حداقل گامی هرچند کوچک در راه آگاهی فرزندان سرزمینم برمی دارم؛ که شاید جرقه ای در ذهنشان بزند، که به تاریکی نروند.

 خوشحالم که با حقوق اندکم، حداقل نان مردم را نمی بُرم، که از آخور این و آن نمی خورم، که برای رسیدن به فلان میز، مجیز هر پست فطرتی را نمی گویم.

 خوشحالم که دم خور بچه هایی هستم که خیلی هاشان شبیه بچگی های خودم هستند.

 با هم از چیزهایی که دوست داریم حرف می زنیم. بچه ها بی ترس از همه چیز می گویند و می پرسند و من اگر بدانم پاسخ می دهم.

 دلم می خواهد همه شان لذت آزاد زیستن را حتی شده برای لحظه ای، بچشند.

 در کنار هم لذت هایی را از موسیقی، شعر، فیلم و خاطره هامان می چشیم که ناب و خالص اند. پاک و دوست داشتی اند.


پ.ن:

گَشن به معنای به مرحله ی باروری رساندن است.



 پدرم پنجشنبه شب گذشته آمد به دیدن عمومامه.
 روز جمعه با پدرم، عموحسن، عمه طاووس و خیلی های دیگر جمع شدیم خانه ی عمومامه.
 بی صدا، سر جایش دراز کشیده بود. تشکچه و لباسش را عوض کرده بودند. انگار دهانش قدری کج شده بود.
عمه دستش را گرفته بود و هر از گاهی آرام گریه می کرد. من طرف دیگرش نشسته بودم و به صورتش نگاه می کردم. مثل روز قبل، در حالی که ابروهای عمو را آرام بالا می زدم، خودم را کنترل می کردم. ابروهاش بلند شده بود و روی طاق چشم های چال افتاده اش ژولیده بود. پدر هم که گریه اش را چندبار بیشتر ندیده ام، آرام کنار عمه نشسته بود.
 عمومامه انگار که انرژی دیروز را نداشته باشد، نمی توانست آب را از لیوان بخورد و قدری روی لباسش ریخت.
 گوشی اش را به اش دادم و شماره اش را گرفتم. نتوانست پاسخ دهد.
پیش از ناهار، پدرم به گذشته برگشت و ماجرای زد و خورد عمومامه را با تاماز دوباره تعریف کرد. تاماز بد اخلاق، زورگو و مغرور بود. در غیاب پدرم که با عمومامه دکان داشتند در روستا، با عمو درگیر می شود و مشتی به  یکی از چشم های عمو می زند که چشمش سیاه می شود.
با وساطت چندتا از بزرگان روستا، عمو و پدرم رضایت می دهند و تاماز تنها جریمه پرداخت می کند و از زندان آزاد می شود. اما آن چشم، دیگر برای عمو چشم نمی شود.
 وقتی تابستان ها می رفتم خانه ی عمومامه، گاهی تاماز را می دیدم؛ پسر کوچکش هم سن و سال ما بود. حس نفرت عجیبی نسبت به اش داشتم و همیشه دلم می خواست ازش انتقام بگیرم. هرچند که نمی توان به طور قطع گفت که علت نابینایی یک چشم عمو مامه، همین جریان بوده است.
 تاماز البته سرنوشت خوبی نداشت؛ شش هفت ماه با بیماری سختی در بستر بود تا مرد. معروف بود که پسر کوچکش را هم به "بند" که سیل بندی بود، یا باغ های اطرافش می برند
ناهارش را آوردند. از جا بلندش کردیم. زن عموکوکب سفره ای روی سینه ی عمومامه انداخت. قاشقی غدا به اش دادم، نمی توانست ببلعد. کمی آب به اش دادم، از گوشه ی لب هاش ریخت. نتوانستم خودم را نگه دارم و بغض کهنه ام را بیرون ریختم.
همه گریستند. 
هر بار که قاشق را به سمت دهانش می بردم، آرام هق هق می زدم. وقتی پاشدم تا برایش دستمال کاغذی بیاورم، همان طور خم شده گریستم.، صدای گریه ی پدرم را شنیدم که شبیه شیون بود:"ئه ی برار جان."
چند بار پیش آمد که دهان عمومامه باز ماند و هرچه می پرسیدیم، پاسخ نمی داد. لحظه ای کاملا زبان بست و گریه ها اوج گرفت. دستم را روی قلبش گذاشتم، می تپید. بلندش کردم و چندبار با دست به پشتش زدم.
خواباندیمش سر جاش. دست عمه را رها نمی کرد. جلال برایش سرم زد.
وقتی فقط خودم و عمه و جلال بودیم، به جلال گفتم من تا حالا کسی را که در حال احتضار است ندیده ام؛ آیا عمو الان در حال احتضار است؟.
گفت نمی توان به طور قطع گفت.
وقتی پیشانی اش را بوسیدم و ازش خداحافظی کردم، نمی دانستم دوباره او را خواهم دید یا نه. 
دلم می خواست تصویری را که این روزها مدام پیش چشمم می آید برایش تعریف کنم که زن عمو شهربانو را شاداب می بینم. می خندد. با گونه هایی گل انداخته و لباسی روستایی و تمیز، از دور در گندمزاری پیش می آید، برایم دست تکان می دهد و صدایم می زند.

 پیش از ظهر رفتم دیدن عمومامه.

 اصغر، پسر زن عمو کوکب کلید را آورد و با چندتا از بچه ها رفتیم داخل.

روی تشکچه ای، به بغل دراز کشیده بود. وسط تشکچه را خیس کرده بود. هیچ واکنشی از آمدنمان ازش ندیدم. اصغر به اش گفت که من آمده ام؛ شروع کرد به گریستن. خودم را کنترل کردم.

چندتا پتو که معلوم بود تازه شسته شده اند در حیاط خلوت کوچکش روی طناب آویزان بود.

 گفتند زخم بستر گرفته است؛ زخم هایش را دیدم. در دو طرف کشاله ی ران هایش بود.

 دست لاغرش را توی دستم گرفتم.

 روی مژه های چشم چپش چیزی مثل تراخم بود. گفتند نمی تواند دست هایش را درست تکان دهد و نمی تواند از جایش بلند شود.

 خدایا!

از آخرین باری که دیده بودمش چه قدر تغییر کرده بود.؛ جملات را پاسخ نمی داد و فقط هر از گاهی بی صدا می گریست. لب هایش خشک شده بود و پوسته پوسته شده بود. قدری از غذای دیشب گوشه ی لب و توی دهانش باقی مانده بود.

 اصغر برایش آب آورد و به اش دادیم. پرسیدم دوباره می خواهد؟ گفت:"هه ره."

 بقیه ی آب لیوان را به اش دادم.

 بغض بیخ گلویم را می فشرد. دلم می خواست باهاش تنها باشم و با هم گریه کنیم. دستش را عقب و جلو کرد، انگار که چیزی بخواهد. هرچه پرسیدم چه می خواهد، پاسخ نداد. دست لاغرش هوا را آرام می شکافت. گفتم گوشی ات را می خواهی؟ گفتند اصلا نمی داند گوشی دارد یا نه؟.

 دستش را در هوا گرفتم و بغضم ترکید. هردومان بی صدا گریستیم. بقیه هم گریه شان گرفت.

 به اش گفتم گریه نکن.

 با دستمال کاغذی لب و دهانش را پاک کردم. چشم چپش را پاک کردم. چشمانش را که تا حالا بسته بود، باز کرد. هه ناسه ای کشید و گفت:"ئه ی خوا جان.!"

 زن عمو کوکب یک لیوان آب طالبی و بشقابی سوپ برایش آورد و رفت.

 تنها شدم باهاش.

آب طالبی را به اش دادم. سوپ را قاشق به قاشق به اش خوراندم. یکی دوبار می خواست بالا بیاورد که حواسش را به چیزی پرت کردم و خوشبختانه حالش جا آمد. لیوان و بشقابش را که می شستم، یاد زن عمو شهربانو افتادم که چه قدر به اش می رسید.

 انگار جان گرفته باشد، چند جمله ای باهاش رد و بدل کردم. گفتم اگر می تواند با پدرم صحبت کند تا شماره اش را بگیرم؟ گفت نه.

 می گفتند این روزها خیلی پدرم را صدا می کرده است.

 رادیو ضبطش خاموش گوشه ای بود. ساعت دیواری سپید قدیمی باتری اش تمام شده بود.

 این بار که دستش را دراز کرد، گوشی موبایلش را توی دستش گذاشتم.

 برایش از گوشی ام ترانه ای از سوسن پخش کردم: "خوش به حال دیوونه که همیشه خندونه/ از تموم زندگی، روش رو برمی گردونه."

 سوسن خواننده ی محبوب دوران جوانی اش بوده است و اجرای زنده ی او را چندبار در کافه ها از نزدیک دیده است.

 همین که ترانه شروع شد، با هم گریستیم

 بیرون که آمدم، اصغر در را قفل کرد. توی راه به پدرم زنگ زدم و احوال عمو را به گوشش رساندم. قرار است امروز و فردا به دیدنش بیاید.


پ.ن:

بشنوید؛ ترانه ای فلکلور از آریا عظیمی نژاد با صدای محمدرضا اسحاقی



 استاد طاهر یارویسی از موسیقی دانان برجسته ی مقامی و از بزرگان نوازندگی تنبور، درگذشت.

 استاد از یارسان های منطقه ی دالاهو بود؛ منطقه ای که تنبور برایشان از تقدس خاصی برخوردار است و تا حد زیادی توانسته اند مقام های کهن موسیقایی را به همان شکل گذشته، در خود نگه دارند. 

 از ده سالگی تنبور می نواخت و نزد استادان برجسته ی آن آموزش گرفت. سازهایش را خودش می ساخت. از جمله ی مهم ترین کارهایش، حفظ بیش از هفتاد مقام موسیقایی این دیار بود که قدمت چند صد ساله دارند و سینه به سینه به این زمان رسیده اند.

او همچنین شاگردان بسیاری را تربیت کرد تا حافظ این مقام ها باشند.

در جایی از استاد علی اکبر مرادی که او هم از نوازندگان نامدار تنبور است خواندم که از استادهای به نام بسیاری همچون استاد یارویسی نام برده بود که در عین بزرگی و مهارت، در اوج گمنامی، در نقاط دوردست و محروم کوهستانی میراث دار مقام های موسیقایی پیشینیان اند.

 استاد، همچون بسیاری از بزرگان این خاک، زندگی اش با فقر و در این اواخر با بیماری می گذشت.

روحش شاد و یادش گرامی باد!



در ازدحام این همه ظلمت بی عصا

چراغ را هم از من گرفته اند

اما من

دیوار به دیوار

از لمس معطر ماه

به سایه روشن خانه باز خواهم گشت

پس زنده باد امید


در تکلم کورباش کلمات

چشم های خسته مرا از من گرفته اند

اما من

اشاره به اشاره

از حیرت بی باور شب

به تشخیص روشن روز خواهم رسید

پس زنده باد امید


در تحمل بی تاب تشنگی

میل به طعم باران را از من گرفته اند

اما من

شبنم به شبنم

از دعای عجیب آب

به کشف بی پایان دریا رسیده ام

پس زنده باد امید


در چه کنم های بی رفتن سفر

صبوری سندباد را از من گرفته اند

اما من

گرداب به گرداب

از شوق رسیدن به کرانه موعود

توفان های هزار هیولا را طی خواهم کرد

پس زنده باد امید


چراغ ها ، چشم ها ، کلمات

باران و کرانه را از من گرفته اند

همه چیز

همه چیز را از من گرفته اند

حتی نومیدی را

پس زنده باد امید


"سید علی صالحی"


 

 دوشنبه صبح، پیش از شروع کلاس رسیدم دم مدرسه. باد  خنکی می آمد. ماشین را خاموش کردم اما ضبط را روشن نگه داشتم و درها را باز. رفتم بر بلندی خاکیِ لبه ی کشتزار ایستادم. کشتزارها و درختان حاشیه اش را باد تکان می داد. سکوت عجیب و حا ل غریبی بود.

.

 کلاس نقاشی بچه های مدرسه ی روستای کیکاوور تعطیل شده است و فقط کلاس های درسی صبحشان برقرار است. علت تعطیلی هم  این است که موسسه ای ست که بانی این کار شده است، برای معلم هایی که بعد از ظهر می مانند سرویس در نظر نگرفته است و این معلم ها که از نقاط مختلف تهران هستند، در این مدت  با هزینه ی خودشان برگشته اند؛ به داوود گفتم که می توانم خودم بیایم و برگردم.، گفت همه ی کلاس های فوق برنامه تعطیل شده است.

 حیف شد.

دلم برای ذوق بچه ها و ذهن های پرسشگرشان تنگ شده است.



 

 

 اولین دستی که خوشه اولین انگور را چید دستِ من بود!

کفش، ابتکار پرسه‌های من بود

و چتر، ابداع بی‌سامانی‌هایم!

هندسه! شطرنج سکوت من بود

و رنگ، تعبیر دل‌تنگی‌هایم!

من اولین کسی هستم که،

در دایره صدای پرنده‌یی بر سرگردانی خود خندیده است!

من اولین سیاه مستِ زمینم!

هر چرخی که می‌بینید،

بر محور ِ شراره‌های شور عشق من می‌چرخد!

آه را من به دریا آموختم!

"حسین پناهی"

 

 با هیراد نشستیم پای "دور افتاده" (رابرت زمه کیس؛ ۲۰۰۰)؛ تا نجات پیدا کردن چاک (تام هنکس)،هیراد با هیجان تماشا می کرد، بعدش رفت سراغ اسباب بازی هاش. دو سکانس مانده به آخر، وقت بازیِ چاک و کِلی (هلن هانت) است؛ و چه سکانس درخشانی ست و چه دیالوگ های به جایی و چه بازی فوق العاده ای از تامهنکس دارد. وقت خداحافظی این دو، انگار کِلی قالب تهی کرده باشد، در زیر باران، آرام راندن چاک را نظاره می کند.

و این هم دیالوگ هاش به دوستش پس از آن:

 

"قرار نبود من از اون جزیره زنده برگردم. قرار بود اونجا بمیرم. تنهای تنها. باید یه‌جوری زخمی و یا مریض می‌شدم. تنها انتخابی که داشتم، تنها چیزی که دست خودم بود، زمان و مکان و نحوه‌ی مرگم بود. پس یه طناب درست کردم و رفتم بالای کوه که خودم رو دار بزنم. اما اول باید امتحانش می‌کردم. اما وزنِ کنده‌ی درخت، درختی رو که طناب به اش وصل بود از جا کند. پس یعنی من حتی نمی‌تونستم اون‌جوری که می‌خوام خودم رو بکشم. من قدرت هیچ کاری رو نداشتم. همون موقع بود که احساس کردم یه پتوی گرم من رو تو خودش گرفت. دونستم که یه‌جوری باید زنده بمونم. حتی اگه امیدی هم وجود نداشته باشه، هر جوری شده باید به نفس کشیدن ادامه می‌دادم. منطق به ام می‌گفت امکان نداره دیگه خونه رو ببینم. من زنده موندم. به نفس کشیدن ادامه دادم و یک روز، اون منطق اشتباه از آب دراومد. جزر و مد کار خودش رو کرد. و حالا من اینجام. برگشتم به خونه و دارم با تو حرف می‌زنم. توی لیوانم یخ دارم. و حالا می‌دونم باید چی کار کنم.

باید به نفس کشیدن ادامه داد، چون فردا باز خورشید طلوع می‌کنه. و کی می‌دونه جزر و مد فردا با خودش چی می آره.؟"


 

 

  دوباره من و این باد صبحگاهی دم مدرسه!

 رفتم توی کشتزار؛ یونجه کاشته اند. بگی نگی هوای سردی ست.

 چه خوب که موسیقی هست!

 صبح زود، هیراد را که می خواستم ببرم خانه ی مادرم، بیدار بود. پرسید:"چرا آدم های ماقبل تاریخ از تاریکی می ترسیدن؟"

 گفتم:"چون دنیاشون خیلی محدود بود."

 بعد در تمام راه تا مدرسه به این فکر می کردم که بشر آیا واقعا به جایی رسیده است یا این که همه ی این ها یک بازی بیش نیست؟

 خیلی چیزها که از قدیم بوده، حالا هم که هست؛ فقط ظاهرش تغییر کرده؛ شاید پر زرق و برق تر!

 بله، مثلا در بحث بهداشت، قدیم کجا و الان کجا؟. اما آیا همه ی این پیشرفت ها توانسته است بشر را به آرامش برساند؟

مثلا به گذشته که می نگریم، جنگ های خونین قرون وسطی یا جنگ های صلیبی را داریم و اکنون ظهور داعش را در همین چندسال اخیر. شیوه ها یکی ست، فقط اکنونِ ما بسیار وابسته ست به قدرت رسانه ها. به سیخ کشیدن آدم ها در قدیم یا جریان ذوالاکتاف یا جوی خون راه انداختن ها و به کنیزی بردن دختران و ن، در گذشته، دوباره و به شکلی حتی شاید بدتر دوباره رخ می دهد.

 این به اصطلاح کشورهای متمدن غرب و شرق هم از دور نظاره می کنند و آب از آب تکان نمی خورد!

 جنایات صرب ها علیه مردم بوسنی، در دهه ی نود و در همین اروپای متمدن رخ داد. یادم می آید که وقتی بخشی از این جنایت ها را خواندم که چه بر سر ن می آوردند پیش چشم کودکان و عزیزانشان، باورکردنی نبود برایم.؛ شاید حتی بدتر از داعش!

 آن موقع کجا بودند همین رؤسای ممالک پیشرفته؟!

 و الان کجا هستند در بسیاری از وقایع تلخ هر روزه؟

 پس واقعا این ژست های شیک پیش چشم دوربین ها و خبرنگاران، تکرار تاریخ تلخی ست که انگار تمامی ندارد.

 خرده تلاش هایی هم که عمدتا توسط هنرمندان مدرنیست و پسامدرنیسم انجام شد، مسکنی بیش نبوده و نیست.

 


 

 

 

جری و جو که نوازنده های تهی دستی هستند، پس از آن که شاهد قتل عامی به دست گنگسترها بوده اند، مجبور می شوند در لباسی نه از دستشان فرار کنند.

 

جری: عجب پیر سگ منحرفی!

جو: چی شده؟

جری: تو آسانسور نیشگونم گرفت!

جو: خب حالا دستگیرت شد نصف دیگه‌ی مردم چه‌جوری زندگی می‌کنن؟

جری: نگاه کن! من حتی خوشگل هم نیستم!

جو: اهمیت نمی‌دن، فقط کافیه دامن پات باشه، مثل ت دادن پارچه‌ی قرمز جلوی گاوه.

جری: این‌طوریه؟ من از پارچه‌ى قرمز بودن خسته شدم، می‌خوام دوباره گاو باشم!

 

"بعضی‌ها داغش رو دوست دارن (Some Like It Hot)، بیلى وایلدر،سیاه و سپید، ۱۹۵۹"

 

٭نقش ها:

جری: جک لمون

جو: تونی کرتیس


 

 

 پس از مدت ها فرصتی پیش آمد و هیراد را آوردم پارک.

پارک، سر کوچه مان است؛ کوچک و زیباست و البته عصرها پر از سروصدای بچه ها می شود. درخت های کهن اش، رنگ پاییزی گرفته اند.

 حالا هم آورده ام موهاش را کوتاه کنم. به اش یک آدامس بادکنکی سکه ای می دهم، از آن ها که روکش طلایی دارند. این  آدامس ها را خیلی دوست دارد. می گوید:"باورم نمی شه که با یه آدامس غافلگیر بشم!"

این ها را هم پیش تر،  از شیرین زبانی هاش  یادداشت کرده ام:

٭ آب، نمک رو از بین می بره، اما نمک آب رو شور می کنه!

٭ به کسایی که پرنده می فروشن بگو پرنده ها رو آزاد کنن.، یه روز همه ی پرنده ها رو آزاد می کنم!

٭ سوسک حموم چه طور با دمپایی مبارزه می کنه؟!

٭ وقتی آدم زیاد جیش می کنه، تشنه اش می شه؟!

٭ چرا خونه ی مادربزرگ و پدربزرگ گرمه اما آبشون سرده؟!

٭ به مادر بزرگ بگو این قدر نمک نخوره، نوشابه نخوره.، من نگران استخون هاش هستم!

٭ مادربزرگ! مورچه ها رو ننداز توی فاضلاب؛ بذار عمرشون رو بکنن!

٭ چرا من هرچی دعا می کنم تا دایناسورها زنده بشن، خدا برآورده نمی کنه؟

٭ برام hello kitty بخر تا خواب های خوب ببینم!

 

پ.ن:

Hello Kitty نام کارتونی ست.


این تابستان در فرهنگسرای نزدیک خانه مان چند کلاس از دانش آموز ابتدایی دارم.

  پیش تر جسته و گریخته دانش آموز ابتدایی به پستم خورده بود اما تا حالا پیش نیامده بود که ریاضی ابتدایی را به این شکل و حجم تدریس کنم.

 دنیا و حال و هوای خودشان را دارند. اغلب با تی شرت و اِسلش سر کلاس می آیند.

 یکی شان که بنیامین نام دارد، امسال می رود کلاس چهارم ابتدایی. شیطنت زیادی دارد. حساس است و مدام باید مراقب باشم که به همکلاسی اش علی بیشتر توجه نکنم، که نگرانی را در چهره اش می بینم! برخلاف علی، تند می نویسد و گیرایی اش بالاتر است و این وسط منم که باید تعادل کلاس را حفظ کنم!

 بنیامین لاغراندام است و سیه چرده. چند وقتی ست که روی موهای قهوه ای روشنش، یک خط رنگ طلایی هم انداخته است؛ مثل مِش. انگار با دست روی سر بچه ای حنا بکشند. 

  یکهو می گوید استاد آب بیارم؟. چیزی می خواید بخرم؟. و پول های مچاله شده ی توی جیبش را نشان می دهد!

 بنیامین افغان است؛ با خانواده اش نگهبان یک چاردیواری هستند که چهار هکتار زمین هم دارد؛ اجازه دارند که در آن برای خودشان محصول بکارند. سر کلاس از کار و بار و محصولشان می گفت که مثلا صبح زود بیدار می شود و فلفل می چیند، یا این که مادرش خوب بامیه می فروشد. مادرش دستمزدش را می دهد و به همین خاطر به قول خودش پولدار است. دیروز برایم فلفل، خیار و خیار چنبر آورده بود.

 چه قدر خوشحال شدم!

 دانش آموز دیگری هم دارم به نام یاسین که امسال می رود پایه ی پنجم. بر خلاف بنیامین، چاق و از خانواده ای متمول است. گردنبند می اندازد و ساعت درشت و دستبند. بسیار مودب و آرام است.

 چند جلسه ای که گذشته بود و باهام راحت تر شده بود، گفت:"استاد امروز روز مهمیه برای من!"

پرسیدم چرا؟

 گفت:"چون پدرم پس از مدت ها می خواد ترمز دوچرخه ام رو درست کنه!"

 

پ.ن:

عنوان از محمدعلی بهمنی


 صبح ها حدود ۵ که هیراد را دستشویی می برم، بعدش خوابم نمی برد. سر جام غلت می زنم تا شاید دوباره چشم ها سنگین شوند.

 کلاس های درگیرکننده ی فرهنگسرا یک طرف، کلاس کنکور یک طرف و جا به جایی خانه هم طرف دیگر. معلوم نیست کِی، اما باید جا به جا شویم.

 این وسط، هیراد بیش از ما اذیت می شود؛ از این بنگاه به آن بنگاه.

 بار آخر روی صندلیِ بنگاه خوابش برد. 

برای کلاس ها و گاهی بنگاه رفتن ها می گذارمش خانه ی پدرم و آن ها هم شیطنت هاش را تحمل می کنند. اما خودش گاهی آن قدر خسته شده است که به محض دیدن تصویرم در آیفون، دمپایی ها را می پوشد و توی راه پله می آید و می پرد بغلم، یعنی که برویم خانه.

  کارتن ها را که از انباریِ بالای جارختخوابی آوردم پایین، قاب عکسی از عمومامه و زن عموشهربانو هم بود. بعد از مرگ زن عمو، لای رومه پیچیده بودمش و گذاشته بودم آن بالا. مربوط به  سفر مشهدشان حدود سال ۶۰، ۶۱ می شود که عمو هنوز می دید.

 

پ.ن:

عنوان از سیدعلی صالحی


 "بیبی راننده ی تبهکارانی ست که هر بار با نقشه ای از جانب دکتر، دست به سرقت می زنند."

 

 فیلم با یک شروع خیره کننده از تعقیب و گریز پلیس ها و سارقان، بیبی را به عنوان جوانی با دست فرمان عالی، به ما معرفی می کند. جزئیات داستانی اما به مرور و به کمک فلاش بک ها کاراکتر او را در ذهن مخاطب شکل می دهند، با ویژگی های تعریف شده از ظاهر تا رفتارهاش. همیشه عینک آفتابی به چشم می زند و هندزفری در گوش دارد. کم حرف است؛ با پیرمردی ناشنوا زندگی می کند. بیشترین جملات را وقتی ادا می کند که شیفته ی دبورا می شود. با این که با تبهکاران کار می کند (البته با علتی مشخص و ناگزیر)، اهل آدم کشی نیست.

اما مهم ترین ویژگی اش این است که او یک عشق موزیک به تمام معناست! ریتم کارهاش را از موزیک هایی که می شنود می گیرد که عمده ترین اش در جریان سرقت هاست. عملیات سرقت از لحظه ای شروع می شود که او موزیک را پِلِی می کند! در جاهایی هم مثل سکانس های پیاده روی بیبی از کافه تا محفل دکتر، ادای دینی به نظر می رسد به فیلم های قدیمی سینمای موزیکال.

 سکانس فلاش فوروادی هم که سیاه و سپید است و در آن دبورا کنار ماشینی قدیمی منتطر اوست، به شکل مشابهی، بسیار در فیلم های چند دهه پیش به کار گرفته شده است، اما نحوه ی روایت کارگردان نه تنها توی ذوق نمی زند، بلکه حسی نوستالژیک و رمانتیک به این سکانس ها بخشیده است که تماشایشان را لذتبخش کرده است. بیبی با این که یکسره از آی پاد استفاده می کند، اما انبوهی نوار کاست در خانه اش دارد که در واقع صدای آدم هایی ست که ضبط کرده است و با آن ها موزیک ساخته است. در این بین، نواری که صدای مادرش در آن است، با جلدی مشخص، خودنمایی می کند. 

به طور کلی فیلم ریتمش را از موزیک هایش می گیرد. موزیک ها از قدیمی تا جدید، متناسب با لحظه ها پیش می آیند. ریتمِ پرکشش داستان به خوبی تا به انتها حفظ می شود.

 فیلم، یک نمونه ی نئونوار است که نشان می دهد این ژانر کهنگی نمی شناسد.

 نقش پررنگ کارگردان که نویسنده ی فیلم هم هست در آن خودنمایی می کند. فقط کاش پایانی هالیوودی برایش در نظر نمی گرفت.

 

٭مشخصات فیلم:

Baby Driver

نویسنده و کارگردان: ادگار رایت

موسیقی: استیون پرایس

بازیگران: کوین اسپیسی (دکتر)، انسل الگورت (بیبی)، لیلی جیمز (دبورا)

محصول ۲۰۱۷ آمریکا و انگلستان.

 


سَرَم خیلی درد می کند.
دلم می خواست پیش از مرگ عمومامه، یک بار دیگر ببینمش و دست هاش را بگیرم.
امروز یک دل سیر دیدمش.
گفتند غسالخانه دو نفر کمکی خواسته است. به کمال گفتم من هم می آیم؛ خیلی تردید داشتم. دیدن جسم بی جان عمومامه برایم راحت نبود.
کشوی یخچال سردخانه که پیش آمد و صورت سرد و یخی عمومامه را دیدم، به هم ریختم درد شدیدی در شقیقه هام حس کردم.
چشم های چال افتاده اش بسته بود و لب پایینی اش کاملا به داخل کشیده شده بود و گوش های بزرگش به کبودی می زد. گوش هایی که از هنگام تولد، انگار نشانه ای برای روزهایی نابینایی اش بوده اند.
دستمالی از زیر چانه تا پشت سرش بسته بودند. رنگ پریده بود و پوستش سرد.
پتو را که کنار زدند، بدن نحیف و استخوانی اش، هیچ نشانی از آن تن ورزیده و سرحال قدیمی نداشت. دنده هایش خط به خط به شکمی چال افتاده و نافی خفه می رسید و استخوان های لگنش خالی از گوشت بود.
انگار در سکوتی آرام خفته باشد.
تمیز بود.

آرام بود.
.
حالم بد بود؛ وقتی گفت یک وریش کنیم تا غسلش بدهد، تندی سرش را که بی هوا چرخید گرفتم که به کاشی ها نخورد. پرسید:"پِسرشی؟"
کمال پاسخ داد:" پسر نداشت. زنش هم مرده بود. هیچ کسی را نداشت."
یک دلِ سیر نگاهش کردم.؛ سر تا به پا. از استخوان های برآمده ی گونه ها و چشم های بسته ی خاموشش، تا ناخن های پاهاش که همیشه زن عمو شهربانو برایش می گرفت.
انگار یک مراسم خداحافظی بود.

تو نمی‌دانی مردن
وقتی که انسان مرگ را
شکست داده است
چه زندگی‌‌ست!

"شاملو"


عمومامه دیشب رفت.

به قول عمه طاووس که امروز مویه می کرد:"اسبابت را جمع می کردی و می گفتی می خواهم بروم خانه ام.، بِرارم."

بالاخره رفت خانه ی خودش.

چند روزی بود که حالش دوباره بد شده بود.

ساعتی پیش از مردنش، زنگ زدم به عموحسن. گفت چیزی نخورده است. حتی نتوانسته بود لیوانی شیر بخورد.

قطع که کردم گریستم- این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست.

ساعتی بعد گوشی ام که زنگ خورد، گفتم یا الله!. فهمیدم. پدرم خبر داد.

.

خواهش های فروغ بی ثمر بود.؛ مثل کسی که می خواهد فراموشی نگیرد، رفتم سراغ آلبوم عکس و یک به یک با عکس ها گریستم.

.

پ.ن:

عنوان از مویه های عمه سروناز.

هه ناسه: نفس


سَرَم خیلی درد می کند.
دلم می خواست پیش از مرگ عمومامه، یک بار دیگر ببینمش و دست هاش را بگیرم.
امروز یک دل سیر دیدمش.
گفتند غسالخانه دو نفر کمکی خواسته است. به کمال گفتم من هم می آیم؛ خیلی تردید داشتم. دیدن جسم بی جان عمومامه برایم راحت نبود.
کشوی یخچال سردخانه که پیش آمد و صورت سرد و یخی عمومامه را دیدم، به هم ریختم درد شدیدی در شقیقه هام حس کردم.
چشم های چال افتاده اش بسته بود و لب پایینی اش کاملا به داخل کشیده شده بود و گوش های بزرگش به کبودی می زد. گوش هایی که از هنگام تولد، انگار نشانه ای برای روزهایی نابینایی اش بوده اند.
دستمالی از زیر چانه تا پشت سرش بسته بودند. رنگ پریده بود و پوستش سرد.
پتو را که کنار زدند، بدن نحیف و استخوانی اش، هیچ نشانی از آن تن ورزیده و سرحال قدیمی نداشت. دنده هایش خط به خط به شکمی چال افتاده و نافی خفه می رسید و استخوان های لگنش خالی از گوشت بود.
انگار در سکوتی آرام خفته باشد.
تمیز بود.

آرام بود.
.
حالم بد بود؛ وقتی گفت یک وریش کنیم تا غسلش بدهد، تندی سرش را که بی هوا چرخید گرفتم که به کاشی ها نخورد. پرسید:"پِسرشی؟"
کمال پاسخ داد:" پسر نداشت. زنش هم مرده بود. هیچ کسی را نداشت."
یک دلِ سیر نگاهش کردم.؛ سر تا به پا. از استخوان های برآمده ی گونه ها و چشم های بسته ی خاموشش، تا ناخن های پاهاش که همیشه زن عمو شهربانو برایش می گرفت.
انگار یک مراسم خداحافظی بود.

تو نمی‌دانی مردن
وقتی که انسان مرگ را
شکست داده است
چه زندگی‌‌ست!

"شاملو"


عمومامه دیشب رفت.

به قول عمه طاووس که امروز مویه می کرد:"آرام نمی گرفتی، اسبابت را جمع می کردی و می گفتی می خواهم بروم خانه ام.، بِرارم."

بالاخره رفت خانه ی خودش.

چند روزی بود که حالش دوباره بد شده بود.

ساعتی پیش از مردنش، زنگ زدم به عموحسن. گفت چیزی نخورده است. حتی نتوانسته بود لیوانی شیر بخورد.

قطع که کردم گریستم- این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست.

ساعتی بعد گوشی ام که زنگ خورد، گفتم یا الله!. فهمیدم. پدرم خبر داد.

.

خواهش های فروغ بی ثمر بود.؛ مثل کسی که می خواهد فراموشی نگیرد، رفتم سراغ آلبوم عکس و یک به یک با عکس ها گریستم.

.

پ.ن:

عنوان از مویه های عمه سروناز.

هه ناسه: نفس


پاییز در مدرسه‌ها
بَر درها
پاییز بر پیراهنِ بچه‌ها
بر پل‌ها
و ریزشِ ما از درون است
هیچ‌کس دلِ جارو کردنِ برگ‌هایمان را ندارد
امیدهایی که به باد می‌‌روند در تاریکی روزها
و سکوتِ ژنده که برگ‌های پاره پاره‌مان را جمع می‌کند
به یکدیگر نگاه می‌کنیم و زمستانی سفید را می‌بینیم
که به روشنایی غمگینی باز می‌شود با فرشته‌های پریشانی
که ترانه‌ی خیام را می‌خوانند.

"شمس لنگرودی"


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها